افلاج. اظفار. بلل. فلج. استیلاء. کامیاب شدن. مظفر شدن. غلبه کردن. دست یافتن: دلشاد زی و کامروا باش و ظفر یاب بر کام و هوای دل و بر دشمن غدار. فرخی. مال شد در جهان چو منهزمی تا بر او یافت جود تو ظفری. مسعودسعد
اِفلاج. اِظفار. بَلل. فَلج. استیلاء. کامیاب شدن. مظفر شدن. غلبه کردن. دست یافتن: دلشاد زی و کامروا باش و ظفر یاب بر کام و هوای دل و بر دشمن غدار. فرخی. مال شد در جهان چو منهزمی تا بر او یافت جود تو ظفری. مسعودسعد
بمعنی رخصت و دستوری یافتن بحضور امرا و سلاطین. (آنندراج). اجازه یافتن. پذیرفته شدن در بارگاه. رخصت دخول یافتن. (ناظم الاطباء: بار) (دمزن). رجوع به باریابی، باریاب شدن و باریاب گشتن شود: ز ره چون بدرگاه شد بار یافت دل تاجور (خسروپرویز) را بی آزار یافت. فردوسی. بیامد شب تیره گون بار یافت می روشن و خوب گفتار یافت. فردوسی. با موکبیان یابم در موکب او جای با مجلسیان یابم در مجلس او بار. فرخی. بلند حصنی دان دولت و درش محکم بعون کوشش بر درش مرد یابد بار. ابوحنیفۀ اسکافی. پنداشتم که خداوند بفراغتی مشغول است بگمان بودم از بار یافتن و نیافتن. (تاریخ بیهقی). بدرگاه رفتن صواب تر... اگر باریابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم. (تاریخ بیهقی). یکسال برگذشت که زی تو نیافت بار خویش تو آن یتیم نه همسایه ت آن فقیر. ناصرخسرو. ای شده سوی شه (و) نایافته بر طلب دنیا و اقبال بار. ناصرخسرو. بی خود از هیچ آیی اندر کار یابی اندر دوم بدین در، بار. سنایی. خاقانی اگر بار نیابی چه کنی صبر کاین دولت از ایام به ایام توان یافت. خاقانی. هر آن موری که یابد بر درش بار سلیمانیش باید نوبتی دار. نظامی. معاشران که ببزم تو بار مییابند طراوت گل و رنگ بهار مییابند. طالب آملی (از شعوری)
بمعنی رخصت و دستوری یافتن بحضور امرا و سلاطین. (آنندراج). اجازه یافتن. پذیرفته شدن در بارگاه. رخصت دخول یافتن. (ناظم الاطباء: بار) (دِمزن). رجوع به باریابی، باریاب شدن و باریاب گشتن شود: ز ره چون بدرگاه شد بار یافت دل تاجور (خسروپرویز) را بی آزار یافت. فردوسی. بیامد شب تیره گون بار یافت می روشن و خوب گفتار یافت. فردوسی. با موکبیان یابم در موکب او جای با مجلسیان یابم در مجلس او بار. فرخی. بلند حصنی دان دولت و درش محکم بعون کوشش بر درش مرد یابد بار. ابوحنیفۀ اسکافی. پنداشتم که خداوند بفراغتی مشغول است بگمان بودم از بار یافتن و نیافتن. (تاریخ بیهقی). بدرگاه رفتن صواب تر... اگر باریابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم. (تاریخ بیهقی). یکسال برگذشت که زی تو نیافت بار خویش تو آن یتیم نه همسایه ت آن فقیر. ناصرخسرو. ای شده سوی شه (و) نایافته بر طلب دنیا و اقبال بار. ناصرخسرو. بی خود از هیچ آیی اندر کار یابی اندر دوم بدین در، بار. سنایی. خاقانی اگر بار نیابی چه کنی صبر کاین دولت از ایام به ایام توان یافت. خاقانی. هر آن موری که یابد بر درش بار سلیمانیش باید نوبتی دار. نظامی. معاشران که ببزم تو بار مییابند طراوت گل و رنگ بهار مییابند. طالب آملی (از شعوری)
تربیت یافتن. فیض پذیر شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بهره یافتن. نصیب بردن. مورد عنایت واقع شدن. طرف توجه شدن. تقرب یافتن: بوسهل حقیقت به امیر... باز گفته املاک ایشان بازداد و ایشان نظری نیکو یافتند. (تاریخ بیهقی ص 37). و مانک نظری یافت بدین بزرگی. (تاریخ بیهقی ص 124). سخت جوان بود اما بخرد و خویشتن دار تا لاجرم نظر یافت و گشاده شد از بند. (تاریخ بیهقی). داد تن دادی بده جان را به دانش داد زود یافت تن از تو نظر در کار جانت کن نظر. ناصرخسرو. زود بشتاب تا به فرّخ بزم یابی از جود شهریار نظر. مسعودسعد
تربیت یافتن. فیض پذیر شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بهره یافتن. نصیب بردن. مورد عنایت واقع شدن. طرف توجه شدن. تقرب یافتن: بوسهل حقیقت به امیر... باز گفته املاک ایشان بازداد و ایشان نظری نیکو یافتند. (تاریخ بیهقی ص 37). و مانک نظری یافت بدین بزرگی. (تاریخ بیهقی ص 124). سخت جوان بود اما بخرد و خویشتن دار تا لاجرم نظر یافت و گشاده شد از بند. (تاریخ بیهقی). داد تن دادی بده جان را به دانش داد زود یافت تن از تو نظر در کار جانت کن نظر. ناصرخسرو. زود بشتاب تا به فرّخ بزم یابی از جود شهریار نظر. مسعودسعد
راه پیدا کردن. عبور کردن. گذشتن. نجات یافتن. ظفر یافتن: چنین داد پاسخ ستاره شمر که از چرخ گردون که یابد گذر. فردوسی. سخن چین و بیدانش و چاره گر نباید که یابند پیشت گذر. فردوسی. همی از تو جویند شاهان هنر که یابد بهر کار بر تو گذر. فردوسی. که فرزانه و مرد پرخاشخر ز بخشش به کوشش نیابد گذر. فردوسی. چنین گفت کز گردش آسمان نیابد گذر دانشی بیگمان. فردوسی. ز خاور بر او تا در باختر ز فرمان من کس نیابد گذر. فردوسی. نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ نه جنگ آوران زیر خفتان و ترگ. فردوسی. بخواهید تا زین سرای سپنج گذر یابم و دور مانم ز گنج. فردوسی. که گر پیلسم از بد روزگار گذر یابد و بیند آموزگار. فردوسی
راه پیدا کردن. عبور کردن. گذشتن. نجات یافتن. ظفر یافتن: چنین داد پاسخ ستاره شمر که از چرخ گردون که یابد گذر. فردوسی. سخن چین و بیدانش و چاره گر نباید که یابند پیشت گذر. فردوسی. همی از تو جویند شاهان هنر که یابد بهر کار بر تو گذر. فردوسی. که فرزانه و مرد پرخاشخر ز بخشش به کوشش نیابد گذر. فردوسی. چنین گفت کز گردش آسمان نیابد گذر دانشی بیگمان. فردوسی. ز خاور بر او تا در باختر ز فرمان من کس نیابد گذر. فردوسی. نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ نه جنگ آوران زیر خفتان و ترگ. فردوسی. بخواهید تا زین سرای سپنج گذر یابم و دور مانم ز گنج. فردوسی. که گر پیلسم از بد روزگار گذر یابد و بیند آموزگار. فردوسی
خوب شدن. به شدن. ابلال. بلول. ابتلال. تبلل. استبلال. به شدن از بیماری. صحت یافتن. بهبود یافتن. تندرست شدن. (یادداشت مؤلف). استشفاء. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). اشتفاء. (منتهی الارب). بهبود یافتن (ازمرض). معالجه شدن. (فرهنگ فارسی معین) : دم عیسوی جوی کآسیب جان را ز داروی ترسا شفایی نیابی. خاقانی. که به دعای عابد خواهرشان شفا یافته. (گلستان). آورده اند که در همان هفته شفا یافت. (گلستان)
خوب شدن. بِه ْ شدن. ابلال. بلول. ابتلال. تبلل. استبلال. بِه ْ شدن از بیماری. صحت یافتن. بهبود یافتن. تندرست شدن. (یادداشت مؤلف). استشفاء. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). اشتفاء. (منتهی الارب). بهبود یافتن (ازمرض). معالجه شدن. (فرهنگ فارسی معین) : دم عیسوی جوی کآسیب جان را ز داروی ترسا شفایی نیابی. خاقانی. که به دعای عابد خواهرشان شفا یافته. (گلستان). آورده اند که در همان هفته شفا یافت. (گلستان)
افتخار یافتن. به فخر و مباهات رسیدن. (از فرهنگ فارسی معین) : مردم ز علم و فضل شرف یابد نز سیم و زر و از خزطارونی. ناصرخسرو. اگر دانش بیلفنجی به فضل توشرف یابد پدرت و مادر و فرزند وجد و خویش و خال و عم. ناصرخسرو. شرف یافته مشتری از حمل گراییده از علم سوی عمل. نظامی. ، دارای قدر و شرف گشتن. (در اصطلاح نجوم). رجوع به شرف در این معنی شود
افتخار یافتن. به فخر و مباهات رسیدن. (از فرهنگ فارسی معین) : مردم ز علم و فضل شرف یابد نز سیم و زر و از خزطارونی. ناصرخسرو. اگر دانش بیلفنجی به فضل توشرف یابد پدرت و مادر و فرزند وجد و خویش و خال و عم. ناصرخسرو. شرف یافته مشتری از حمل گراییده از علم سوی عمل. نظامی. ، دارای قدر و شرف گشتن. (در اصطلاح نجوم). رجوع به شرف در این معنی شود
رهایی یافتن از هم و غم و گشایش یافتن: فرج یافتم بعد از آن بندها هنوزم به گوش است آن پندها. سعدی. اگر عاشقی خواهی آموختن به مردن فرج یابی از سوختن. سعدی. راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی صبر نیک است کسی را که توانایی هست. سعدی. رجوع به فرج شود
رهایی یافتن از هم و غم و گشایش یافتن: فرج یافتم بعد از آن بندها هنوزم به گوش است آن پندها. سعدی. اگر عاشقی خواهی آموختن به مردن فرج یابی از سوختن. سعدی. راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی صبر نیک است کسی را که توانایی هست. سعدی. رجوع به فرج شود
مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. (آنندراج) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرشتاب. فردوسی. خبر یافتم از فریدون و جم وزآن نامداران به هر بیش و کم. فردوسی. جز آن نیابد از آن راز کس خبر که دلش ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد. ناصرخسرو. چنانکه شابه آنگاه خبر یافت کی بهرام ببادغیس رسیده بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98). چو خاقان خبر یافت از کار او بر آراست نزلی سزاوار او. نظامی. از آن گنج پنهان خبر یافتند بدیدار گنجینه بشتافتند. نظامی. مهین بانو چو زین حالت خبر یافت بخدمت کردن شاهانه بشتافت. نظامی. بزرگ امید ازین معنی خبر یافت مه نو را بخلوت جست و دریافت. نظامی. سعدی از بارگاه صحبت دوست تا خبر یافتست بیخبرست. سعدی (خواتیم). خبر یافت گردنکشی در عراق که می گفت مسکینی از زیر طاق. سعدی (بوستان). آنگه خبر یافت که آفتاب بر کتفش تافت. (گلستان سعدی). چو از کار مفسد خبر یافتی ز دستش برآور چو دریافتی. سعدی (بوستان). رقیبان خبر یافتندش ز درد دگرباره گفتندش اینجا مگرد. سعدی (بوستان)
مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. (آنندراج) : برستم چنین گفت کافراسیاب چو از تو خبر یافت اندرشتاب. فردوسی. خبر یافتم از فریدون و جم وزآن نامداران به هر بیش و کم. فردوسی. جز آن نیابد از آن راز کس خبر که دلش ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد. ناصرخسرو. چنانکه شابه آنگاه خبر یافت کی بهرام ببادغیس رسیده بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98). چو خاقان خبر یافت از کار او بر آراست نزلی سزاوار او. نظامی. از آن گنج پنهان خبر یافتند بدیدار گنجینه بشتافتند. نظامی. مهین بانو چو زین حالت خبر یافت بخدمت کردن شاهانه بشتافت. نظامی. بزرگ امید ازین معنی خبر یافت مه نو را بخلوت جست و دریافت. نظامی. سعدی از بارگاه صحبت دوست تا خبر یافتست بیخبرست. سعدی (خواتیم). خبر یافت گردنکشی در عراق که می گفت مسکینی از زیر طاق. سعدی (بوستان). آنگه خبر یافت که آفتاب بر کتفش تافت. (گلستان سعدی). چو از کار مفسد خبر یافتی ز دستش برآور چو دریافتی. سعدی (بوستان). رقیبان خبر یافتندش ز درد دگرباره گفتندش اینجا مگرد. سعدی (بوستان)
عبور پیدا کردن مجال عبور یافتن: سخن چین و بیدانش و چاره گر نباید که یابند پیشت گذر، تجاوز کردن درگذشتن: زخاور برو تا در باختر زفرمان من کس نیابد گذر، نجات یافتن خلاص شدن: چنین داد پاسخ ستاره شمر که از چرخ گردون که یابد گذر ک
عبور پیدا کردن مجال عبور یافتن: سخن چین و بیدانش و چاره گر نباید که یابند پیشت گذر، تجاوز کردن درگذشتن: زخاور برو تا در باختر زفرمان من کس نیابد گذر، نجات یافتن خلاص شدن: چنین داد پاسخ ستاره شمر که از چرخ گردون که یابد گذر ک